باغچه بیدی 17 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 فصل هفدهم – ملاقات

 روز دوشنبه رسید وآماده شدیم تا با نفیسه و ملیحه و مسعود بریم ملاقات مامان منیره . دکتر بابایی ترتیب یک ملاقات حضوری و جمعی رو برای سه ساعت داده بود ...... دخترا ؛ مقداری غذای متنوع که می دونستن مامان دوست داره درست کردن و همراه خودمون بردیم. حدود ساعت نه بود که رسیدم دم در زندان ؛ از تهران فاصله زیادی داشت. و نیم ساعت طول کشید تا اجازه بدن وارد زندان شده و به اتاق محل ملاقات خصوصی بریم.  ما رو داخل اتاق فرستادن و گفتند منتظر باشیم ........ ده دقیقه بعد در، دوباره در باز شد و مادر شکسته و له اومد توی اتاق ملاقات ...... رنگ به صورت نداشت بیست سال پیرتر از سنش بنظر می رسید و تا اونجای که می دونستم تمام این تغییرات در جسم و جونش مربوط به شب حادثه تا امروز هست. از در که وارد شد همونجا وایساد و بشدت زد زیر گریه ، من و نفیسه بطرفش رفتیم و بعد مسعود هم به جمعمون اضافه شد. ملیحه نمی دونست چیکار باید بکنه و چگونه احساساتش رو بروز بده. مامان یک لحظه چشمش به ملیحه افتاد . توی همین چند روز متوجه شده بود که فقط افراد درجه یک میتونن در ملاقات شرکت کنند. پس خیلی سریع حدس زد که باید ملیحه باشه...... دستش رو به طرف اون دراز کرد و گفت: بیا دخترم...... ایکاش اون روز اومده بودم و ناچار نمی شدم اینجا و در این وضعیت باهات آشنا بشم.

ملیحه بطرف مامان اومد و خودش رو توی بغلش انداخت و گفت: سلام مامان جون منهم خیلی دوست داشتم اونشب شما هم بودید. هم من و هم نوید چشممون به در بود که شما وارد بشید........ اما مهم نیست ........ واقعا مهم نیست. الانم که پیش شما هستم ، حس خوبی دارم. امیدواریم این مشکل بزودی حل بشه.......

مامان سخت گریه می کرد و می گفت: خدایا من با خودم و این بچه ها چه کردم ......... خدای منو ببخش ..... خدای منو عفو کن.

ادامه داد: نوید جان ؛ نفیسه جان ؛ ملیحه جان منو ببخشین...... از سر تقصیرات من بگذرید..... من اصلا امیدی ندارم که از این پرونده نجات پیدا بکنم ........ پس منو ببخشین ........ بدی های منو ....... بد رفتاری های من رو .......
با هم بغلش کردیم و دلداریش دادیم........ طول کشید تا کمی آروم شد. اذان ظهر می گفت یک ساعت دیگه از وقت ملاقاتمون بیشتر نموده. ملیحه و نفیسه سفره ای را که آورده بوند. پهن کردند وغذا ها رو توش چیدن.
هر کاری کردیم ابتدا مامان نمی تونست چیزی بخوره. اما ملیحه گفت : ماماجون اگه نخورین فکر می کنم. دست پخت عروستون رو دوست ندارین ..... با شنیدن این حرف. گفت: نه قربونت برم ...... عروس خوشگلم میخورم..... با اینکه واقعا اشتها ندارم میخورم و شروع کرد..... 
کم کم غذاهای عالیِ ملیحه و حرف های شیرینی که بین اون و مامان رد و بدل میشد . اشتها رو در مامان زنده کرد گفت: ولی واقعا دست پختت عالیه ....... خودت هم خیلی زیبایی و هم خیلی خانم ، اسم ملیحه واقعا برازنده توست ....... شیر مادرت حلال حلال بوده. مراقب پسرم باش ......... امیدوارم خوشبخت بشین   ........
ساعات ملاقات تموم شد. دوباره حزن و اندوه در چهره مامان نمایان شد ........ و اشگ چشماش رو بارونی کرد ........اما کاری از دست هیچکس بر نمی اومد. ما باید می رفتیم و او باید می موند ........ پس با مشایعت ما ، ابتدا مامور ، مامان رو برد و بعد ماموری دیگر برای هدایت ما به بیرون بسراغمون اومد ........
حدود ساعت دو و نیم رسیدیم خونه. دیگه هیشکی حال رفتن به دفتر رو نداشت. پس نفیسه و مسعود به اتاق خودشون رفتند و ماهم به اتاق خودمون ...... دو ساعتی استراحت کردیم.

حدود ساعت پنج زنگ زدم دفتر دکتر بابایی و ضمن تشکر، سوال کردم : چقدر ممکنه این پرونده طول بکشه و نتیجه قابل پیشبینی چیه؟
دکتر بابایی اشاره کرد: تعدادی از مردان حاضر در محل جرم شناسایی و بازداشت شدن ....... آگاهی مشغول بازجویی از آنهاست. تعدادی هم تحت تعقیب هستند؛ که بزودی امیدواریم اونها هم دستگیر بشن....... اما کلید اصلی پرونده دست مالک ویلاست. که متاسفانه هنوز موفق به پیدا کردن اون نشدیم. فقط میدونیم کارخونه دار بوده که پس از فروش کارخونه ، فروش این ویلا را به مقتول سپرده و در حال حاضر مقیم پاریس هست. با همکاری اینترپل ، پلیس داره میگرده تا پیداش کنند.
ضمن تشکر ، خواهش کردم اگر خبر جدیدی بدست اومد ، لطف کنه هر ساعت از شبانه روز که بود ما رو مطلع کنه. قول داد که حتما اینکار رو بکنه و خداحافظی کردیم.
میدونستم مامان لیلا اینا و مامان شوکت نسیم و سید منتظر خبر ما از وضعیت مامان منیره هستند.
پس همگی جمع شدیم و ابتدا رفتیم خونه پیش بابا عباس و مامان لیلا و مصطفی و بعد به اتفاق اونا رفتیم خونه مامان شوکت .......
بعد از اینکه نسیم برای همه مون چایی آورد و خوردیم
مامان شوکت گفت : خوب میخواین بگی چی شد تا ما هم از دلشوره دربیاییم ؟ خدا شاهده از وقتی شنیدم همه اش سرم روبه آسمون بلنده و به درگاه خدا دعا می کنم که زودتر این زنه بیچاره آزاد بشه و بیاد کنار بچه هاش زندگی کنه .........
همه ماجرا رو سیر تا پیاز تعریف کردم و گفتم: دکتر بابایی وکیل مامان گفته ، وضعمون خیلی بهتر از روزهای اول تحقیقات آگاهی و باز پرسی هست.خوشبختانه همه مسئولین رسیدگی کننده به پرونده ، تقریبا قانع شدن که این ماجرا دفاع از خود بوده و این در رای قضات قطعا اثر گذاره ..... اما هنوز یک حلقه گمشده در این ماجرا وجود داره و اون یه دور بینی است که پلیس هنوز نتونسته به فیلم هاش دسترسی پیدا بکنه
بابا گفت : اگر صلاح میدونی یه گوسفند بکش و یکی دیگه نذر کن تا روشن شدن وضع اون دوربین ........
مامان شوکت حرف بابا رو قطع کرد و گفت : من دستمالم رو گره زدم ..... مطمئن باشید امروز و فردا هر جا باشه پیدا میشه.......
مصطفی گفت: مامان شوکت واقعا با گره زدن دستمال هر چی گم شده باشه پیدا میشه ......
یک لحظه لبخندی روی لب همه نشست. مامان شوکت هم در حالیکه میخندید؛ گفت: توکل بخدا ، انشالله جواب میده. تا حالا  که رد خور نداشته ..... مطمئنم اینبار هم جواب میده......... 
همه با هم گفتیم : الهی آمین  .........

 

                                                                                                پایان فصل هفدهم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 14:31 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.